شعر ، دلنوشته ، شعر آزاد ، شعر سپید

وب لاگ شعر و ادبیات

۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «پست مدرنیسم» ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

تنهایی

تـــــــنهایی، چیــــــزی عـــــزیزتر از خـــــــودِ من است...!!

تنهایی، یک احـساس اسـت؛ دچــــارش که باشی تحت الشّعاع هیــــچ نگاهی قرار نمیگیری..!!

من مصــــــــرع آخــرایـن تنهایی ام...!!

تنهایی چیز غمگیــن تر از قــاب عکس خـــالی، گــــوشه ی کمــــد پر از خاطرات چــــــرک آلــود .

تنهایی شبــــیه نُــت های ســـرکش، در دفتـــرِ خاطراتِ یک ناشنواست.

تنهایی یعنی تـــاراج کلمات ؛ یعنــی سَــر بریدن و ذِبــح کــردن قافــیه ها ست در اشعـار بی هویـّـت یــک شاعــــــر...!!؟

تنــهایــی، سوتـــین افتاده روی تخــت از یک سینــه پــــر درد نیـست ؛ 

تنهایی، معصومیّت از دست رفته در رگ های جا مانده در صف حــرام زادگیست..!!

تنــهایی و انـــزوا، در وجــــودِ یــک مــرد پوست کلفت و اشــک هایی که شَــرم می کنند از جــاذبه، و تــرس از آبــرو های ریــختــه شــده، مسیــر پُـر و پیچ و خـم سی ســـال!! ماتــم زدگــی، روی پیشانــی اش، صراطی است مستقیم از ســرکوب عشق...!!!

تنهــایی نــه فقط دیالوگ های کلیشه ای عصــر جمعــه، بلکه ناب ترین ناگفته هاست و پــر از تعلیق در نگاه آدمــها...!!!


نویسنده : سپهر عسگری


  • سپهر عسگری
  • ۰
  • ۰

آغوش امن

آغوش من تنها خاکریز خط مقدم است ؛خودت را از بمباران کنایه آدمها نجات بده ؛ 

سرت روی سینه ام بگذار تا ترکش نگاهشان آسیبی به تو  نرساند سرت را بلندنکن،

تادیده بان، گرای عشقمان را نگیرد . روی برج های مراقبت تفکر آدمها ،همیشه 

یک سرباز با ایمان نگهبانی می دهد. بگذار بوسه هایت را تحریم کنند ،

 اصلا برای استخراج عشق محدودیت تعیین کنند ،چشم هایت را سانسور کنند ،

 آنقدر درانفرادی چشم هایت می مانم تا به عرفان برسم ،

  • سپهر عسگری
  • ۰
  • ۰

بیزارم

می گویند زیبابنویس .

چه کنم؟ وقتی بوی  تعفن از سر  و کول گل سرخ باغچه بالا می ورد .

لجن زار احساسات نم کشیده را نبینم ؟ من که خدا نیستم .

از توده ابری که روی دلها سنگینی می کند، حرفی نزنم،

این خیانت به احساس است .

من از هر چه بیزارم ، از آن می گویم .

بیزارم از آغوش نیمه کاره ، که روی تن پیرمردگی هایم تندیس انزوا شده .

بیزارم ازافعال محکوم به پایان ؛

بیزارم از آب وهوای عاشقی ؛

بیزارم از رنگ سبزی که  پیچ خورده در تار و پود نان خشک ها ؛

بیزارم که مینویسم . بیزارم که زیبا نیستم ؛

بیزارم  از جبـــــر در سیطره شوخی بنام اختیار ؛

بیزارم از خنده های کودکی که به بلوغ نمی رسد ؛

بیزار از خیابان های یکطرفه که مرا در اجبار ها مچاله میکند ؛

بیزار از اشکهایی که با جاذبه همدست این رسوایی اند .



نویسنده:سپهر عسگری
  • سپهر عسگری