می گویند زیبابنویس .
چه کنم؟ وقتی بوی تعفن از سر و کول گل سرخ باغچه بالا می ورد .
لجن زار احساسات نم کشیده را نبینم ؟ من که خدا نیستم .
از توده ابری که روی دلها سنگینی می کند، حرفی نزنم،
این خیانت به احساس است .
من از هر چه بیزارم ، از آن می گویم .
بیزارم از آغوش نیمه کاره ، که روی تن پیرمردگی هایم تندیس انزوا شده .
بیزارم ازافعال محکوم به پایان ؛
بیزارم از آب وهوای عاشقی ؛
بیزارم از رنگ سبزی که پیچ خورده در تار و پود نان خشک ها ؛
بیزارم که مینویسم . بیزارم که زیبا نیستم ؛
بیزارم از جبـــــر در سیطره شوخی بنام اختیار ؛
بیزارم از خنده های کودکی که به بلوغ نمی رسد ؛
بیزار از خیابان های یکطرفه که مرا در اجبار ها مچاله میکند ؛
بیزار از اشکهایی که با جاذبه همدست این رسوایی اند .
نویسنده:سپهر عسگری