شعر ، دلنوشته ، شعر آزاد ، شعر سپید

وب لاگ شعر و ادبیات
  • ۰
  • ۰

بیزارم

می گویند زیبابنویس .

چه کنم؟ وقتی بوی  تعفن از سر  و کول گل سرخ باغچه بالا می ورد .

لجن زار احساسات نم کشیده را نبینم ؟ من که خدا نیستم .

از توده ابری که روی دلها سنگینی می کند، حرفی نزنم،

این خیانت به احساس است .

من از هر چه بیزارم ، از آن می گویم .

بیزارم از آغوش نیمه کاره ، که روی تن پیرمردگی هایم تندیس انزوا شده .

بیزارم ازافعال محکوم به پایان ؛

بیزارم از آب وهوای عاشقی ؛

بیزارم از رنگ سبزی که  پیچ خورده در تار و پود نان خشک ها ؛

بیزارم که مینویسم . بیزارم که زیبا نیستم ؛

بیزارم  از جبـــــر در سیطره شوخی بنام اختیار ؛

بیزارم از خنده های کودکی که به بلوغ نمی رسد ؛

بیزار از خیابان های یکطرفه که مرا در اجبار ها مچاله میکند ؛

بیزار از اشکهایی که با جاذبه همدست این رسوایی اند .



نویسنده:سپهر عسگری

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی