شعر ، دلنوشته ، شعر آزاد ، شعر سپید

وب لاگ شعر و ادبیات
  • ۰
  • ۰

تنهایی

تنهایی همیشه خوبست ،

تفکرت را در زیرسیگاری خالی میکنی

بی آنکه کسی بپرسد:آقا؟آزادی از همین سمت است؟

و تو مجبور نیستی بگویی در اینجا آزادی نداریم .

تنها یی خوب است ، 

چون دیگر مگسک تفکر هیچ کسی به سویت نشانه نرفته...!!

دیگرگلوله حرف های مفت آدم ها،بین برخورد

کردن و نکردن استخاره نمی کند .

نیازی نداری با کسی به تفاهم برسی

به آینه که زل میزنم ،

خیابان های انقلاب زده شهر را وجب به وجب راه میروم ،

اما آنقدراز خودم فاصله گرفته ام که

پیش خودم از تمام احتمال ها خط می خورم ،

که کجای دنیا سکه ای هست که اختیار شیر یا خطش به خوش تقدیری های من است...!!!

آقای خداوند ، همین اتاق یک  نفره راازمن نگیر ...!!!

همین آهنگ های مستعمل را ، همین تاریکیه چشم چران را...!!!!

به خود که خیره می شوم...!!

همیشه دنبال چیزی در خود هستم

شاعری که به معصومیت واژه شَک کرده است ،

پُرم از دو راهی هایی که مقصدشان یکیست .

خسته ام مثل مونولیزا که بین غم هایش و لبخند تلخش

دوگانگی عجیبیست .

خسته ام ازاشک های که از جاذبه گریزانند .

 حالم شبیه شاعریست که یک نخ سیگار برایش مانده ،

وکلی واژه بی خاصیت که باید روی کاغذ تُوف کند 

شبیه دو خط موازی که خدا هم بخواهد بهم نمی رسند

شبیه کسی که بعد از اِستِمنا عاشق دختر تجسم اش میشود

تقصیر دست های تاول زده نیست که روی تن آدمهای بی هویت جا خوش کــــرده ، آدمهایی که از خداحافظی بیزارند .

در بین افعال محکوم به پایـان، زجــــر یــک خون مردگی تدریجی را به جان خریدن .

آغوش های نیمه کاره همه خوابیده اند ، و حال و هوایی عاشقی که نشت می کند در اجبار ها.

از نان خشکی که دریغ می شود در زباله دان وجدان های مرفه بی درد ، تا خنده های کودکی که روی چشمان منتظر به بلوغ می رسند .

شنا کـــــردن در امواج سوال هـــای بی پــاسخ...!!

چه کنم؟ وقتی بوی  تعفن از سر  و کول گل سرخ باغچه بالا می ورد .

لجن زار احساسات نم کشیده را نبینم ؟ من که خدا نیستم .

از توده ابری که روی دلها سنگینی می کند، حرفی نزنم.

این خیانت به احساس است .

من از هر چه بیزارم ، از آن می گویم .

بیزارم از آغوش نیمه کاره ، که روی تن پیرمردگی هایم تندیس انزوا شده .

بیزارم ازافعال محکوم به پایان ؛

بیزارم از آب وهوای عاشقی ؛

بیزارم از رنگ سبزی که  پیچ خورده در تار و پود نان خشک ها ؛

بیزارم که مینویسم . بیزارم که زیبا نیستم ؛

بیزارم  از جبـــــر در سیطره شوخی بنام اختیار ؛

بیزارم از خنده های کودکی که به بلوغ نمی رسد ؛

بیزار از خیابان های یکطرفه که مرا در اجبار ها مچاله میکند ؛

بیزار از اشکهایی که با جاذبه همدست این رسوایی ان

بیــزارم از آدمها،ازسکوت،اززندگی،ازفهمیدن،از هرچیزی که درمن حلول میکند بیزارم.

 .


سپهر عسگری

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی